سیدالشهدای گردان حمزه

من تو طویله مشغول دوشیدن گاو بودم. یهو دیدم بلندگوی مسجد خبر شهادت، شهیدی رو اعلام  می کند با ظرف شیر اومدم بیرون، خوب گوش دادم دیدم میگه: رضا شاکری...سست و بی حال شدم؛ شیر از دستم افتاد و و بچه ها مرا گرفتند…آخرین باری که داشت به جبهه می رفت، آمد منزل ما، پدرش نبود مرا از حوض حیاط دوش گرفت و تا ایوان خانه برد و گفت: مادر جان زحمت شیر دادن تو فراموشم نمی شود.

یک جان دارم اما ده بار خدا این جان ناچیزم را بگیرد ولی امام ما سالم بماند و راضی نیستم کوچکترین ناراحتی امام داشته باشد.


کوچیکتر که بودم شنیده بودم، آخرین باری که شهیدشاکری از جبهه برگشته بود، سر در بدن نداشت.  هر وقت پسر شهید(آقاجوادشاکری) رو هم که می دیدم یاد باباش می افتادم و به رفیقام که جواد رو نمیشناختن اینجوری معرفیش میکردم: این پسر همون شهیدی ست که باباش سر نداشت... چند روز قبل بود برای نماز به مسجدصبوری قائمشهر رفته بودم، جانبازعزیز حاج ناصرعلی نژاد المشیری رو دیدم. بهشون گفتم: حاجی میخام تو وبم رو شهید شاکری کار کنم. ایشون هم خیلی راهنماییم کرد.(خدا، حفظش کنه) خلاصه اینکه رفتیم کنگره شهدا و بازهم مزاحم آقامفیداسماعیلی شدیم وبا همکاری آقای نورشاد پرونده شهید شاکری رو مطالعه کردیم... راستشو بخاین خودم هم اصلاً دوست نداشتم این عکسها رو تو وبم بزارم خیلی برام سخته، ولی مثل اینکه یه سری آقایون، دهه 60 رو کلاً فراموش کردن. میخام یادشون بندازم که اونطوری دسته گلهای خمینی پرپرشدن و اینطوری اونا...  غض گلومو فشرده یه حسی بهم میگه: نزن این عکسها رو. ولی بازهم با شرمندگی پشت سیستم نشستم و به نام نامی حضرت عشق روح الله کبیر شروع به کار کردم.

 

ادامه مطلب...




برچسب ها : المشیر  , عاشقان ولایت  , شهید رضا شاکری  , شهیدان  ,